کاش میشد هر چند وقت یکبار یک نفر بیاید و کلید آف افکار آدم را بزند. حد اقل یک نفس بکشیم!
در بخشی از کتاب " من گنجشک نیستم" پزشک بخش روانی سعی میکند به بیماران بخش توضیح دهد که چطور افکار آشفته شان به تسلسل دچارشده و حین توضیح معلوم میشود که ذهن خودش دچار تسلسل افکار متسلسل بیماران شده و خودش از همه بیمار تر است. احساس میکنم مانند دکتر هستم. سر و ته افکارم را نمیتوانم بیابم.
کاش یک پادگان همین پشت خانه مان بود که هر روز سربازها در آن تمرین رژه و مارش کنند و من از پنجره تماشا کنم. البته یک پادگان همین پشت خانه مان هست که هر روز سرباز ها در آن تمرین رژه و مارش میکنند ولی از پنجره های ما چیزی دیده نمیشود. اصلا بعید میدانم هیچ پادگانی اجازه دهد پنجره های منازل و ادارات اطراف به آن مشرف شود! این نویسنده ها هم یک چیزی مینویسند!
حیف پاییز است که چیزی از آمدن آن نفهمم! دلم میخواهد یک لباس سفید گرم بپوشم!
شاید بد نباشد کتاب را یکبار دیگر بخوانم. شبیه پاییز بود!
دلم برای دانیل نازی و تاجی خوشگله تنگ شده. برای نوری و صورت هم همینطور!
پ ن: ساکن سیصد و خرده ای کجایی؟