خوبست گاهی سوار اتوبوس نشوم!

بی حال نبودم. عصبانی هم نبودم. خسته هم نبودم. ولی نمیدانم چرا سوار اتوبوس نشدم و از وسط بلوار پر دار و درخت پیاده راه افتادم به سمت خانه.

در راه به چه فکر میکردم؟ ممم! آهان به اینکه آن قرارداد را که امروز صحبت اش بود چطور میشود تنظیم کرد که هم سازنده نتواند شکایت کند، هم فروشنده به خواسته اش برسد و قضیه زود جمع و جور شود، هم خریدار نپرد، هم هزینه تنظیم سند زیاد نشود، هم حسابرس گزارش تخلف رد نکند و صد البته مجبور نشوم همکارانی را که هیچ ازایشان خوشم نمیاید ببینم!

دیگر به چه فکر میکردم؟آه بله! رسیدم به یک داربست پخش چای و ... که در لیوانهای کمر باریک و سماور های خوشگل سنتی مثل چایخانه های خیلی قدیمی چای و قند میدادند و دیدم چند قلیان شیشه ای رنگی فوق خوشگل هم چیده اند یک گوشه. بعد فکر کردم یعنی زبانم لال به عزاداران قلیان هم تعارف میکنند؟! بعد دقت کردم دیدم شکر خدا از بوی توتون و تنباکو خبری نیست و قلیانها هم خیلی خوشگل و شفافند و احتمالا اصلا تا حالا استفاده نشده اند و فقط جنبه تزیینی دارند!

این هم گذشت!

بعد رسیدم به پارک و راهم را کج کردم از وسط پارک آمدم! از اول تا آخر پارک قدم به قدم عشاق جوان و زیبا مشغول دل و دلبری بودند و من هم از شما چه پنهان انگار یک هندی فیلم هپی اند ساخت وطنش را دیده باشد همچین قند در دلم آب میشد و خدا را شکر میکردم که اینها را به هم رسانده! والللللا! ما که جوان بودیم همه درد هجر میکشیدند آدم دلش کباب میشد! اینطور خیلی بهتر است!

آخر پارک که رسیدم یکی از همکاران خانم را دیدم که به قدرت خدا حتی یک سانت از بدنش هم ازتیغ جراحی پلاستیک بی نصیب نمانده ولی در کمال تعجب برخلاف انتظارم بدون آرایش با لباس و رفتار کاملا موقر با یک آقای بسیار با شخصیت ( حد اقل ظاهرش اینطور به نظر می آمد!) تشریف آورده بودند رانده وو! مرا که دید دستپاچه شد و لی من باز هم خوشحال شدم و سعی کردم یک لبخند کافر کش بهش بزنم که حظ شرایط موجود را ببرد و بیجهت هول و لای آنتن بازی و ... نداشته باشد و او هم لبخند جمع و جوری تحویل داد و رد شدم!

سر راه هم از فروشگاه شیر و چیپلت شکلاتی خریدم و برای حلوای پس فردا هم شکر خریدم و سه بسته نودل هم برای داداش و آبجی عشق نودل خریدم و آمدم خانه!


پ ن: ساکن 323 " من گنجشک نیستم دست توست؟ تو قفسه کتابها نبود!"

و برای لحظه کسوف و نجات!

کاش میشد هر چند وقت یکبار یک نفر بیاید و کلید آف افکار آدم را بزند. حد اقل یک نفس بکشیم!

در بخشی از کتاب " من گنجشک نیستم" پزشک بخش روانی سعی میکند به بیماران بخش توضیح دهد که چطور افکار آشفته شان به تسلسل دچارشده و حین توضیح معلوم میشود که ذهن خودش دچار تسلسل افکار متسلسل بیماران شده و خودش از همه بیمار تر است. احساس میکنم مانند دکتر هستم. سر و ته افکارم را نمیتوانم بیابم.

کاش یک پادگان همین پشت خانه مان بود که هر روز سربازها در آن تمرین رژه و مارش کنند و من از پنجره تماشا کنم. البته یک پادگان همین پشت خانه مان هست که هر روز سرباز ها در آن تمرین رژه و مارش میکنند ولی از پنجره های ما چیزی دیده نمیشود. اصلا بعید میدانم هیچ پادگانی اجازه دهد پنجره های منازل و ادارات اطراف به آن مشرف شود! این نویسنده ها هم یک چیزی مینویسند!

حیف پاییز است که چیزی از آمدن آن نفهمم! دلم میخواهد یک لباس سفید گرم بپوشم!

شاید بد نباشد کتاب را یکبار دیگر بخوانم. شبیه پاییز بود!

دلم برای دانیل نازی و تاجی خوشگله تنگ شده. برای نوری و صورت هم همینطور!

پ ن: ساکن سیصد و خرده ای کجایی؟

یکی بگه آخه به مردم چه که اینها را مینویسی!

از بچگی شامه تیزی داشتم! نه اینکه مانند سگ های شکاری تکه ای پارچه بو کنم و بعد راه بیفتم به دنبال ردیابی قاتل و مدرک و ...! فی المثل  هر وقت در آشپزخانه کسی در یخچال را باز میکرد من در اتاق خودم متوجه بوی آن میشدم. یا اینکه همیشه چند ساعت قبل از بارش برف و بارون بوی آن را حس میکردم. هر روز عصر که از مدرسه به خانه برمیگشتم از بوی عطر هایی که در خانه مانده بود متوجه میشدم که آن روز صبح مثلا خاله یا زندایی یا مادر بزرگ به خانه مان آمده بودند. شبها از بوی چراغی که روشن مانده بود از خواب میپریدم و چراغ را خاموش میکردم و از این قبیل. فکر میکردم طبیعی هستم و همه همینطورند ولی یکبار که در بازار رضا مشهد به عطر فروشی سید جواد رفتم او بهم گفت شامه ام تیز تر از مردم عادیست و همانجا همه تایید کردند و من هم خجالت زده سر به زیر انداختم. البته که اهل معنی ذاتا فروتن هستند!

حدود سه سال پیش داشتم آشپزی میکردم و کبریت را برای خاموش شدن بد تکان دادم و دود داخل بینی ام شد. همان شد که من حس بویایی ام را تقریبا از دست دادم. یعنی البته خیلی ضعیف شده است!

دیشب اهل بیت معزز از عزاداری آمده بودند. در را که باز کردند هوای آزاد وارد خانه شد. بوی بارون میداد! پرسیدم "بیرون بارون اومده؟" گفتند نه! فکر کردم "حس بویاییم دیگه درست بشو نیست!" قبلا محال بود چین اشتباهی کنم! بوی باران را از پشت چهل در و پنجره بسته هم اشتباه نمیکردم! نیم ساعت بعد باران شروع شد! یعنی ممکن است دوباره درست شود؟ ولی به هرحال متوجه بود غذای نذری که مامان آورده بود نشده بودم!


پ ن: آخرین بار اینجا 70 مشاهده داشت. من هم که آدرس را به یکی دو نفر بیشتر نداده ام! 80نفرجدید از کجا پیدایشان شده که آمار شده 158؟

ولی الان چنان داستان را با شوق تعریف میکند انگار دخترش مدال المپیک را شکار کرده!

فکر میکردم مبارزه گریزی در خون ام باشد. معمولا ترجیح میدهم به جای جنگیدن صادقانه مذاکره و معامله کنم! به مادر گفتم از اینکه ضعیف هستم خیلی ناراحت ام! خندید و گفت آنقدر قوی به دنیا آمده ای که برای بقا قدرت داشته باشی!

تعریف کرد که وقتی به دنیا آمده بودم از حمام کردن من میترسیده. در اولین جلسه معاینه دکتر موضوع را فهمیده و صورتم را از پشت محکم توی ظرف آب نگه داشته و حسابی در آب فشار داده و من برای آزاد کردن سر ام حسابی دست و پا زده ام  و نهایتا هم کله ام را سُر داده ام و از زیر دست دکتر بیرون کشیده ام!

البته به دکترم مشکوک شدم! ولی از اینکه مثل همه موجودات فطرتا برای زنده ماندن جنگیده ام خیلی خوشم آمد!

فکر کنم مامان داشته سکته میکرده!

خدا رو شکر که غریبه اینجا نیست!

اگه کسی بهتون بگه:  "دو تا خبر برات دارم. یکیش بد. یکیش خوب. کدومو اول بگم؟" چه جوابی باید بهش بدهید؟

 برای بررسی اول باید به هر خبری امتیاز بدهیم. فرض میکنیم شدت بدی و خوبی هر دو خبر به یک اندازه باشه و تفاوت فقط در بار مثبت و منفی دو خبر باشد. مثلا خبر خوب 50+ و خبر بد 50- امتیاز در خوشحالی شما دارند.

حالا گزینه های مختلف رو بررسی میکنیم:

الف) وقتی کسی جمله بالا رو به شما بگه، دیگه میدونید که دو خبر یکی بد و یکی خوب در پیش خواهد بود. حالا اگه خبر خوب رو اول بشنوید امتیازش رو میگیرید. ولی با توجه به جمله ای که شنیدید مطمئنید که خبر بدی هم در کار خواهد بود و این اطلاع از وجود خبر بد به قول ادیبان عیش شما رو منقص میکنه. یعنی مثلا 10 امتیاز منفی به خاطر اینکه میدونید خبر بدی در کار خواهد بود به خوشحالیتون داده میشه. بعد هم که خیر بد رو با 50- امتیاز میشنوید.به عبارت دیگه: یک خبر خوش با بک گراند اطمینان از وجود یک خبر بد به علاوه خبر بد میکنه به عبارتی : 10- = (50-)+ (10-)+(50+)

یعنی در این حالت امتیاز شما از خوشحالی 10- میشه. 


ولی اگه خبر بد رو اول بشنوید بک گراندتون اطمینان از منحصر بودن بدی به همین خبر و اطمینان از وجود یک خبر خوش هست. به این بک گراند خوش هم باید مثلا 10+ امتیاز بدید. اینبار محاسباتتون کمی تغییر میکنه و میشه یه خبر بد بعلاوه یک بک گراند خوش بعلاوه یک خبر خوش که اینبار میکنه به عبارتی: 10+= (50+)+(10+) +(50-)

امتیاز خوشحالی شما اینبار 10+ خواهد بود.


البته گزینه دیگه اینه که گوینده اصلا اون جمله کذایی اول رو نگه و پشت سر هم با هر ترتیبی دلش خواست خبر ها رو بگه! این هم محاسبه اش میشه یک خبر خوب و یک خبر بد به عبارتی میکنه: 0=(50-)+(50+) و یا 0= (50+)+(50-)

این هم که علی السویه است و امتیازش صفره!


و اینگونه بک گراندها زندگی شما رو میسازند. هرچند حاشیه به نظر بیایند و امتیازشون کمتر از امتیاز متن زندگی باشه تاثیر نهایی مهمی رو در زندگیتون خواهند داشت!


پ.ن: ولی واقعا EQ من اینقدر پایین هست که حتی برای فهمیدن برخی روابط ساده و اصول اولیه هم باید اینطور محاسبه انجام بدهم! دست گل مدرسه ام درد نکنه با این شاگرد رشته ریاضی تربیت کردنش!