همه باید هدفی یا حد اقل امیدی در زندگی داشته باشند که هر روز صبح بیدار شوند. سر کار و درس و زندگی بروند. سختی ها را تحمل کنند. با دیگران دعوا کنند یا دوست شوند. خوشی هایشان معنی داشته باشد!
اگر هدفتان را از دست بدهید هیچ دلیلی برای ادامه زندگی نمیماند. یا باید هدف جدیدی پیدا کنید یا سرتان را با سرگرمی های زندگی شلوغ نگه دارید تا نفهمید روز و شب زندگی چطورمیگذرد . به امید روزی که دیگر از خواب بلند نشوید!
دیروز از دوستی سوالی پرسیدم. با سر پاسخ مثبت داد. پاسخی بود که چند وقت بود خودم حس کرده بودم ولی اطمینان او هر گونه شک را در من از بین برد. حس کردم در مورد نتیجه مسابقه ای مردد مانده ام که مدتهاست تمام شده است !
عقلا و عملا و منطقا جدی ترین امیدی که مرا به زندگی متصل میکرد از بین رفت! حالا من میخواهم امید جدیدی انتخاب کنم ولی اینکار همه برنامه های زندگی ام را تغییر خواهد داد. باید زندگی متفاوتی انتخاب کنم. داشته هایم را رها کنم و یک "زندگی نو" طراحی کنم. البته طراحی و ایده پردازی برایم چندان مشکل نیست ولی عمل به این کارها خیلی جسارت میخواهد. من ذاتا آدم ترسویی هستم. تغییرات بزرگ ، حتی تغییرات کوچک هم به ندرت از من سر میزند!
امروز صبح متوجه شدم آخرین باری که گل سر خریدم 5 سال پیش بود که تا امروز هر روز از همان گل سر استفاده میکنم. من حتی یک گل سر را هم تا نشکند تغییر نمیدهم.
البته راه دیگری هم هست. میتوانم به همان امید تاریخ مصرف گذشته چنگ بزنم ولی بعید میدانم دوام داشته باشد.
حتی از فکر کردن هم میترسم! میترسم به نتایجی برسم که جرات آن را نداشته باشم!
خانم بین 35 تا 40 میزد! قد بلند و چهارشانه. با مانتو شلوار سورمه ای فیت و مقنعه کراواتی. از اتوشویی در اومده! از عینک دودی و کرم ضد آفتاب و استایل راه رفتن و مرتبی دستهاش فکر میکنم از اون زنهایی بود که به سلامتیشون میرسند. ته آرایش اداری رسمی هم داشت!
وقتی تاکسی آمد زد وسط صف و نوبت بقیه را ندید گرفت! یاد معلم ادبیات عربی راهنماییمون افتادم.
هروقت از کسی بدم بیاید دعا میکنم که خداوند شر اش را از سر من بردارد. نمیدانم چرا همیشه بلا فاصله بعد از دعای من عزادار میشود! پدری مادری بچه ای کسی میمیرد! البته من مسئولیتش را قبول نمیکنم ! به من چه! مرگ دست خداست و من هم که هیچ وقت برای مرگ کسی دعا نمیکنم. ولی حالا که قرار است مرگ به خانه شان سر بزند چرا خودش را نمیبرد؟! پدر و مادرش به من چه؟
شنیدم که یکی از همکاران قدیمی وکیل پرونده ای پر حاشیه شده است. بسیار آشفته شدم.
رابطه مان بیشتر سیئه بود تا حسنه! خودش اینطور میخواست وگرنه من معمولا به دنبال روابط صلح آمیز هستم. ولی با اینحال بسیار نگرانش شدم.
اینطور پرونده ها منجلابی از تخلف و اشتباه هستند که غیر از خود آدمها هیچ کس نمیفهمد چه کسی چقدر قصور کرده است یا تقصیر یا اشتباه یا حماقت یا جنایت یا فداکاری یا انجام وظیفه! این پرونده ها اصولا مربوط به فعالیتهای سیاه و با اتکا به حرکت میان خلا های ناشی از فساد سیستماتیک است! همه چیز هم در هم است. بیت المال، خون، اشتباه، حق السکوت، سیاست و البته خبرنگارانی که با توهم افشا گری ایجاد تشویش و اغتشاش میکنند.
احمق است یا با هوش؟ چطور حاضر شد خود را درگیر چنین پرونده ای کند؟ گیرم که منفعت اش زیاد باشد . از خدا نترسید؟ از ظلم نترسید؟ از خون نترسید؟
البته اگر همه مثل من بدبین و ترسو و محتاط باشند، برنده بازی جنایتکاران هستند. این پرونده نیاز به وکیلی باهوش ، قوی، و سالم دارد که تلاش کند تا با حد اقل بیعدالتی پرونده مختومه شود. به او امیدوار نیستم که به اندازه کافی توانمند باشد ولی شاید واقعا موردی بهتر از او هم نباشد.
امیدوارم خدا عاقبت این پرونده را هم به خیر کند.