کتاب مانند آب خنکیست که فقط باید وقت تشنگی بنوشی تا دلچسب و گوارا باشد!

یکی از دوستان راجع به کتابی پرسید که خوانده ام یا نه و اینکه چطور کتابیست و .... خوانده بودم. کمی برایش تعریف کردم.

موقع تعریف کردن مجبور شدم به داستان فکر کنم. بعضی از بخشها در ذهنم کمرنگ بود. سال 82 خوانده بودمش! 12 سال مثل برق و باد گذشته بود! حس کردم دیگر درباره درکم از کتاب مطمئن نیستم. شاید هم دوباره دلم برایش تنگ شده بود! رفتم سراغ قفسه بد دست کتابخانه که مخصوص کتابهای بایگانی راکد است! پیدایش کردم و دوباده دارم میخوانمش.

داستان همان است که بود ولی الان بعد از 12 سال چقدر بیشتر برایم قابل درک است. نگرانی های نسلهای مختلف از زنان این جامعه از خانواده هایی متفاوت. هر کدام با دغدغه های خودشان! درگیر زندگی و مشکلات تکراری تهران امروز! 12 سال پیش که کتاب را خواندم 20 سال از شخصیت اول داستان کوچکتر بودم  و هیچ شباهتی هم به دختر های جوان کتاب نداشتم. نه غرق در لباس اسکی و لوازم آرایش بودم و نه گرفتار برادر معتاد و خانواده ای محتاج! امروز 6-7 سال از شخصیت اول کتاب کوچکتر هستم . شباهتی به زن میانسال کتاب هم ندارم. نه دردسر های طلاق و بچه بزرگ کردن را دارم و نه عاشق جنتلمنی هستم که نگذارد به روزمرگی عادت کنم!

ولی اینبارخواندن کتاب خیلی راحت تر است! مثل صحبت کردن و قهوه خوردن است با یک دوست!  چقدر بهتر درک میکنم که چگونه "عادت میکنیم!"

نظرات 0 + ارسال نظر
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد