روضه خوان گفته 15 دقیقه از وقت منبرسید الشهدارا به او اختصاص خواهد داد.میگفت فوتش حد اقل صد هیئت عزادار را یتیم کرده است.هیئت عزاداری خودش سیزده هزار سینه زن دارد که هرساله با تهدید دیگران برگزار میشو و مسئولین حراست هیئت چندین بار افراد خرابکار را که قصد جان مردم را داشتند پیدا کرده اند!
میگفت شوق و مهارت خاصی در مدیریت هیئت های مذهبی و خدمت به سالار شهیدان داشته است. گویا بزرگ و کوچک خدام اهل بیت میشناختندش! از نوجوانی میشناختندش.
آنچه من شنیدم بسیار شبیه شخصیت قیدار بود! یک جورهایی عتیقه بازی از اهل فتوت محسوب میشده است!
با پیگیری و مطالعه و ... متوجه میشد که فلان کاشی کاری در فلان مسجد را آدم حقی انجام داده است. بلافاصله کاشی کار را برای مسجد محله شان پیدا میکرد.
آمار نصف مردم شهر را پایین و بالا میکردتا میفهمید فلان نخل را سینه زنان با کمالاتی بلند کرده اند. نخل را میخرید برای هیئتشان.
یک روز همه را در به در کرده بوده که برایش دنبال علم ساز بگردند. بلاخره یکی از مراجع برایش علمسازی پیدا میکند که از شاگردان خودش و اهل کرامت بوده است. علمساز را میبرد به هیئت تا برای جوانان توضیح دهد "علم از فرهنگ مسیحیت گرفته شده است" شبهه بی بنیه ای بیش نیست!
و....(بیش از این جای صحبت در وبلاگ نیست!)
با همه اینها 34 سال بیشتر نداشته است!
* از کتاب "من او"
بی حال نبودم. عصبانی هم نبودم. خسته هم نبودم. ولی نمیدانم چرا سوار اتوبوس نشدم و از وسط بلوار پر دار و درخت پیاده راه افتادم به سمت خانه.
در راه به چه فکر میکردم؟ ممم! آهان به اینکه آن قرارداد را که امروز صحبت اش بود چطور میشود تنظیم کرد که هم سازنده نتواند شکایت کند، هم فروشنده به خواسته اش برسد و قضیه زود جمع و جور شود، هم خریدار نپرد، هم هزینه تنظیم سند زیاد نشود، هم حسابرس گزارش تخلف رد نکند و صد البته مجبور نشوم همکارانی را که هیچ ازایشان خوشم نمیاید ببینم!
دیگر به چه فکر میکردم؟آه بله! رسیدم به یک داربست پخش چای و ... که در لیوانهای کمر باریک و سماور های خوشگل سنتی مثل چایخانه های خیلی قدیمی چای و قند میدادند و دیدم چند قلیان شیشه ای رنگی فوق خوشگل هم چیده اند یک گوشه. بعد فکر کردم یعنی زبانم لال به عزاداران قلیان هم تعارف میکنند؟! بعد دقت کردم دیدم شکر خدا از بوی توتون و تنباکو خبری نیست و قلیانها هم خیلی خوشگل و شفافند و احتمالا اصلا تا حالا استفاده نشده اند و فقط جنبه تزیینی دارند!
این هم گذشت!
بعد رسیدم به پارک و راهم را کج کردم از وسط پارک آمدم! از اول تا آخر پارک قدم به قدم عشاق جوان و زیبا مشغول دل و دلبری بودند و من هم از شما چه پنهان انگار یک هندی فیلم هپی اند ساخت وطنش را دیده باشد همچین قند در دلم آب میشد و خدا را شکر میکردم که اینها را به هم رسانده! والللللا! ما که جوان بودیم همه درد هجر میکشیدند آدم دلش کباب میشد! اینطور خیلی بهتر است!
آخر پارک که رسیدم یکی از همکاران خانم را دیدم که به قدرت خدا حتی یک سانت از بدنش هم ازتیغ جراحی پلاستیک بی نصیب نمانده ولی در کمال تعجب برخلاف انتظارم بدون آرایش با لباس و رفتار کاملا موقر با یک آقای بسیار با شخصیت ( حد اقل ظاهرش اینطور به نظر می آمد!) تشریف آورده بودند رانده وو! مرا که دید دستپاچه شد و لی من باز هم خوشحال شدم و سعی کردم یک لبخند کافر کش بهش بزنم که حظ شرایط موجود را ببرد و بیجهت هول و لای آنتن بازی و ... نداشته باشد و او هم لبخند جمع و جوری تحویل داد و رد شدم!
سر راه هم از فروشگاه شیر و چیپلت شکلاتی خریدم و برای حلوای پس فردا هم شکر خریدم و سه بسته نودل هم برای داداش و آبجی عشق نودل خریدم و آمدم خانه!
پ ن: ساکن 323 " من گنجشک نیستم دست توست؟ تو قفسه کتابها نبود!"
کاش میشد هر چند وقت یکبار یک نفر بیاید و کلید آف افکار آدم را بزند. حد اقل یک نفس بکشیم!
در بخشی از کتاب " من گنجشک نیستم" پزشک بخش روانی سعی میکند به بیماران بخش توضیح دهد که چطور افکار آشفته شان به تسلسل دچارشده و حین توضیح معلوم میشود که ذهن خودش دچار تسلسل افکار متسلسل بیماران شده و خودش از همه بیمار تر است. احساس میکنم مانند دکتر هستم. سر و ته افکارم را نمیتوانم بیابم.
کاش یک پادگان همین پشت خانه مان بود که هر روز سربازها در آن تمرین رژه و مارش کنند و من از پنجره تماشا کنم. البته یک پادگان همین پشت خانه مان هست که هر روز سرباز ها در آن تمرین رژه و مارش میکنند ولی از پنجره های ما چیزی دیده نمیشود. اصلا بعید میدانم هیچ پادگانی اجازه دهد پنجره های منازل و ادارات اطراف به آن مشرف شود! این نویسنده ها هم یک چیزی مینویسند!
حیف پاییز است که چیزی از آمدن آن نفهمم! دلم میخواهد یک لباس سفید گرم بپوشم!
شاید بد نباشد کتاب را یکبار دیگر بخوانم. شبیه پاییز بود!
دلم برای دانیل نازی و تاجی خوشگله تنگ شده. برای نوری و صورت هم همینطور!
پ ن: ساکن سیصد و خرده ای کجایی؟
از بچگی شامه تیزی داشتم! نه اینکه مانند سگ های شکاری تکه ای پارچه بو کنم و بعد راه بیفتم به دنبال ردیابی قاتل و مدرک و ...! فی المثل هر وقت در آشپزخانه کسی در یخچال را باز میکرد من در اتاق خودم متوجه بوی آن میشدم. یا اینکه همیشه چند ساعت قبل از بارش برف و بارون بوی آن را حس میکردم. هر روز عصر که از مدرسه به خانه برمیگشتم از بوی عطر هایی که در خانه مانده بود متوجه میشدم که آن روز صبح مثلا خاله یا زندایی یا مادر بزرگ به خانه مان آمده بودند. شبها از بوی چراغی که روشن مانده بود از خواب میپریدم و چراغ را خاموش میکردم و از این قبیل. فکر میکردم طبیعی هستم و همه همینطورند ولی یکبار که در بازار رضا مشهد به عطر فروشی سید جواد رفتم او بهم گفت شامه ام تیز تر از مردم عادیست و همانجا همه تایید کردند و من هم خجالت زده سر به زیر انداختم. البته که اهل معنی ذاتا فروتن هستند!
حدود سه سال پیش داشتم آشپزی میکردم و کبریت را برای خاموش شدن بد تکان دادم و دود داخل بینی ام شد. همان شد که من حس بویایی ام را تقریبا از دست دادم. یعنی البته خیلی ضعیف شده است!
دیشب اهل بیت معزز از عزاداری آمده بودند. در را که باز کردند هوای آزاد وارد خانه شد. بوی بارون میداد! پرسیدم "بیرون بارون اومده؟" گفتند نه! فکر کردم "حس بویاییم دیگه درست بشو نیست!" قبلا محال بود چین اشتباهی کنم! بوی باران را از پشت چهل در و پنجره بسته هم اشتباه نمیکردم! نیم ساعت بعد باران شروع شد! یعنی ممکن است دوباره درست شود؟ ولی به هرحال متوجه بود غذای نذری که مامان آورده بود نشده بودم!
پ ن: آخرین بار اینجا 70 مشاهده داشت. من هم که آدرس را به یکی دو نفر بیشتر نداده ام! 80نفرجدید از کجا پیدایشان شده که آمار شده 158؟
فکر میکردم مبارزه گریزی در خون ام باشد. معمولا ترجیح میدهم به جای جنگیدن صادقانه مذاکره و معامله کنم! به مادر گفتم از اینکه ضعیف هستم خیلی ناراحت ام! خندید و گفت آنقدر قوی به دنیا آمده ای که برای بقا قدرت داشته باشی!
تعریف کرد که وقتی به دنیا آمده بودم از حمام کردن من میترسیده. در اولین جلسه معاینه دکتر موضوع را فهمیده و صورتم را از پشت محکم توی ظرف آب نگه داشته و حسابی در آب فشار داده و من برای آزاد کردن سر ام حسابی دست و پا زده ام و نهایتا هم کله ام را سُر داده ام و از زیر دست دکتر بیرون کشیده ام!
البته به دکترم مشکوک شدم! ولی از اینکه مثل همه موجودات فطرتا برای زنده ماندن جنگیده ام خیلی خوشم آمد!
فکر کنم مامان داشته سکته میکرده!