شنیدم که یکی از همکاران قدیمی وکیل پرونده ای پر حاشیه شده است. بسیار آشفته شدم.
رابطه مان بیشتر سیئه بود تا حسنه! خودش اینطور میخواست وگرنه من معمولا به دنبال روابط صلح آمیز هستم. ولی با اینحال بسیار نگرانش شدم.
اینطور پرونده ها منجلابی از تخلف و اشتباه هستند که غیر از خود آدمها هیچ کس نمیفهمد چه کسی چقدر قصور کرده است یا تقصیر یا اشتباه یا حماقت یا جنایت یا فداکاری یا انجام وظیفه! این پرونده ها اصولا مربوط به فعالیتهای سیاه و با اتکا به حرکت میان خلا های ناشی از فساد سیستماتیک است! همه چیز هم در هم است. بیت المال، خون، اشتباه، حق السکوت، سیاست و البته خبرنگارانی که با توهم افشا گری ایجاد تشویش و اغتشاش میکنند.
احمق است یا با هوش؟ چطور حاضر شد خود را درگیر چنین پرونده ای کند؟ گیرم که منفعت اش زیاد باشد . از خدا نترسید؟ از ظلم نترسید؟ از خون نترسید؟
البته اگر همه مثل من بدبین و ترسو و محتاط باشند، برنده بازی جنایتکاران هستند. این پرونده نیاز به وکیلی باهوش ، قوی، و سالم دارد که تلاش کند تا با حد اقل بیعدالتی پرونده مختومه شود. به او امیدوار نیستم که به اندازه کافی توانمند باشد ولی شاید واقعا موردی بهتر از او هم نباشد.
امیدوارم خدا عاقبت این پرونده را هم به خیر کند.
یکی از دوستان راجع به کتابی پرسید که خوانده ام یا نه و اینکه چطور کتابیست و .... خوانده بودم. کمی برایش تعریف کردم.
موقع تعریف کردن مجبور شدم به داستان فکر کنم. بعضی از بخشها در ذهنم کمرنگ بود. سال 82 خوانده بودمش! 12 سال مثل برق و باد گذشته بود! حس کردم دیگر درباره درکم از کتاب مطمئن نیستم. شاید هم دوباره دلم برایش تنگ شده بود! رفتم سراغ قفسه بد دست کتابخانه که مخصوص کتابهای بایگانی راکد است! پیدایش کردم و دوباده دارم میخوانمش.
داستان همان است که بود ولی الان بعد از 12 سال چقدر بیشتر برایم قابل درک است. نگرانی های نسلهای مختلف از زنان این جامعه از خانواده هایی متفاوت. هر کدام با دغدغه های خودشان! درگیر زندگی و مشکلات تکراری تهران امروز! 12 سال پیش که کتاب را خواندم 20 سال از شخصیت اول داستان کوچکتر بودم و هیچ شباهتی هم به دختر های جوان کتاب نداشتم. نه غرق در لباس اسکی و لوازم آرایش بودم و نه گرفتار برادر معتاد و خانواده ای محتاج! امروز 6-7 سال از شخصیت اول کتاب کوچکتر هستم . شباهتی به زن میانسال کتاب هم ندارم. نه دردسر های طلاق و بچه بزرگ کردن را دارم و نه عاشق جنتلمنی هستم که نگذارد به روزمرگی عادت کنم!
ولی اینبارخواندن کتاب خیلی راحت تر است! مثل صحبت کردن و قهوه خوردن است با یک دوست! چقدر بهتر درک میکنم که چگونه "عادت میکنیم!"
به طور کاملا اتفاقی خواندمش! راجع به آخرین انتخابات افغانستان است با جغرافیای ویژه اش ! شاید استراتژیک ترین جغرافیای اقتصادی امروز و آینده جهان ! به مردم اش فکر میکنم که سهمی از این سفره پر نعمت ندارند و برای کار به کشورهای دیگر میروند!
گویا این قاعده بازیست که هرجایی که منافع سرشاری باشد فساد خودش را با اولین پرواز میرساند! این قصه سر دراز دارد! از فکر زندگی در ایران با همه مشکلاتش احساس آرامش میکنم!
کوچ کردم به اینجا. "not out of love but out of necessity"!
بلاگفا وبلاگ قبلی را پراند و یک نفر هم از آسمان خودش را رساند و وبلاگم را با آن اسم زیبا غصب کرد و حالا هم یک مجله تفریحی شده و لابد به زودی شلوغ میشود و فروخته میشود! حیف شد اسمش را دوست داشم!
امشب شب هشتم ذیحجه است.
بسم الله!